قلعه ذات الصور یا دز هوش ربا آخرین داستان مثنوی مولوی است که در حکایت پادشاهی با سه پسر است که وقتی پسران عزم سیاحت می کنند پادشاه آنان را پند می دهد که به قلعه هوش ربا نزدیک نشوند، آنان خلاف قول پدر و عهد خویش به قلعه رفتند تصویر دختر شاه چین را در آنجا دیدند و دلباخته آن شدند. حکایت دلباختگی و تلاش برادر اول و دوم، برای بدست آوردن آن دختر، به تفصیل آمده است که به ناکام جان سپرده اند برادر کوچک تر با کاهلی به مقصود می رسد اما مولوی قصه او را نیاورده است. مولوی با آنکه فرصت اتمام داستان را داشته اما آن را بسط نداده چلبی نیز اتمام داستان را از او درخواست نکرده است. در این مقاله علت عدم تفصیل و اتمام داستان را مبتنی بر جابه جایی اسطوره آفرینش، به صورت نقش زنان در قلعه گشایی بررسی کرده ایم.