ساختار گرایی در دهه ی 1960م، تحت تأثیر نظریه ی زبانی فردینان دو سوسور شکوفا شد. آن ها در پی تدوین دستور زبان داستان بودند از این رو، به جای مشغول شدن به ظاهر متن، ساختار ها ی پنهان آن را در نظر می گرفتند. این شیوه جدید در بررسی داستان، علم ادبی کاملا جدیدی به نام روایت شناسی را بینان گذاشت؛ که به معنای مطالعه ی نظری روایت است. آن ها درصدد کشف الگو ها ی روایی بودند که برای تمام ساختار ها ی روایی قابل صدق باشد، و مهم ترین پژوهشی که در این زمینه انجام شد کار ولادیمیر پراپ بود. او نتیجه گرفت که، قهرمانان و شخصیت ها ی داستان به ظاهر متفاوت هستند ولی کارکرد ها ی آن ها نسبتا ثابت است. گرماس پژوهش پراپ را در سطحی گسترده تر مبنا قرار داد و به جای هفت دسته-ی شخصیت ها ی پراپ، سه دسته الگوی دوتایی: کنشگر/ هدف، کنشگزار/ کنش پذیر، کنش یار/ ضد کنشگر را پیشنهاد کرد؛ و سی و یک کارکرد پراپ را به سه زنجیره روایی (اجرایی، میثاقی، انفصالی) تقلیل داد. گرماس معتقد است که الگوی کنشی او برای تمامی روایت ها قابل انطباق است. پژوهش حاضر بر آن است که با تکیه بر روش تحلیلی-توصیفی شخصیت ها ی مجموعه داستان "أرض البرتقال الحزین" غسان کنفانی را بر اسا نظریه کنشی گرماس مورد برسی و تحلیل قرار دهد و در پایان می توان گفت که الگوی کنشی گرماس در تحلیل شخصیت ها ی داستان ها موفق بوده و داستان ها از ساختار روایی منسجمی برخوردار است.