هابز و اسپینوزا از جمله فیلسوفانی هستند که در تاریخ فلسفه پرداختن به اندیشه سیاسی را از ضروریات کار فلسفی دانستهاند. این دو متفکر بنحوی نظاممند اندیشه سیاسی خود را به مابعدالطبیعه و انسانشناسی منتج از آن مرتبط دانستهاند که از این حیث با پیشینیان خود و حتی با دکارت که کمابیش همدوره آنهاست، تفاوتی آشکار دارند. اسپینوزا در برخی جهات از هابز تأثیر پذیرفته است، اما بدلیل تفاوت در منطق و فلسفه کلی هر یک، تفاوتی چشمگیر در خوانشهای انسانشناختی و ارائه کارکردهای اندیشه سیاسی این دو فیلسوف مشاهده میشود. هدف راهبر مقاله حاضر برجستهسازی پیشینه تاریخی فلسفه سیاسی در یونان باستان بویژه در سدههای میانه و سپس در تقابل تاریخی با این پیشینه، یافتن مبادی و مفروضات مابعدالطبیعی و انسانشناختی پیدا و پنهان در برتری نوع حکومت مطلوب هابز و اسپینوزا و همچنین برشمردن شباهتها و تفاوتهای میان آنهاست. مدعای اصلی مقاله اینست که فلسفه سیاسی اسپینوزا بر پایه اخلاق و عقل استوار است تاجاییکه ویژگی بارز آن عشق به انسان و اهمیت عقل در سرشت اوست. در سوی دیگر، فلسفه سیاسی هابز حسبنیاد است و ویژگی مشهود آن نگرش بدبینانه به انسان و تفسیری مادی از سرشت وی است. بر همین اساس، اصل صیانت ذات در هابز تنها بمعنای صیانت جسم است و نوع برتر حکومت بزعم او، سلطنت مطلق است که تنها هدف آن حفظ جان شهروندان و تأمین امنیت جامعه است، اما صیانت ذات برای اسپینوزا فراتر از صیانت جسم بوده و صیانت عقل را نیز دربرمیگیرد و چهبسا بر آن تأکید بیشتری دارد، چراکه ذات آدمی بیشتر به عقل اوست تا به جسمش. بنابرین، نوع برتر حکومت از نظر اسپینوزا، دموکراسی بوده و او به نقش حکومت در تعالی فرهنگ بشر و لزوم سیاستگذاری تربیتی و اخلاقی تصریح کرده است.