رنگ را میتوان یکی از عناصر مهم بصری در هنر و نیز ادبیات در نظر گرفت، با استفاده از آنها میتوان روح و جلوهای خاص به اثر هنری و ادبی بخشید، وضوح در تصویرسازیها را افزایش داد و پیامی اجتماعی یا روانی را منتقل کرد، رنگها در سه بستر هنری، روانشناسی و سمبلیک معنا پیدا میکند، در بستر اول، معنای رنگها در قالب مکاتب هنری، مطرح میشود، دومین بستری که رنگ در آن شکل میگیرد، بستر روانشناسی و ذهنی است، در واقع رنگها برای اکثر افراد معانی و واکنشهای خاصی ایجاد میکنند، همانگونه که زرد با واکنشی از جنس سستی و قرمز با شور و هیجان همراه است؛ اما رنگها به معنایی فراتر از توصیفهای عینی و ارجاعات ذهنی، اشاره دارند که بعد سمبلیک و اجتماعی آنها را بیان میکند، چنانچه رنگ سیاه میتواند سمبلی از خفقان و استبداد سیاسی باشد، اینگونه ارجاع به رنگ، جنبهای عمومی دارد و فضای زمانی، مکانی و فرهنگی در آفریدن آن موثّر است. در این پژوهش، نخست سه بستر اشارهشدهی رنگ مورد بررسی قرار گرفته است، بهعلاوه نظریات فلسفی معاصر راجع به این مقوله بررسی شدهاند که پویایی و معناپذیری یک رنگ واحد را بیشتر نمایان میسازد و به این پژوهش دیدگاه و رویکردی جدید میبخشند، از جملهی این نظریات، نظریهی رنگهای ویتگنشتاین است که رنگها را در بازیهای زبانی فرهنگها و جوامع قرار میدهد، بدین معنی که یک رنگ واحد متأثر از محیط و ذهنیّت کاربران آن، معناهای گوناگون را تداعی میکنند، این بازیهای زبانی راجع به رنگ میتواند در جوامع مختلف گوناگون باشد. علاوه بر مطرح کردن بازیهای زبانی در ارتباط یا معنای رنگها، گزارههای لولایی ثابت از معنای آنها نیز که توسط زبان ادبی دو شاعر، تغییر یافتهاند، مورد بررسی قرار گرفته است و در نهایت، نتایج حاصل از مقایسهی این دو امر، ارائه گردیده است.